سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لاگ به لاگ
دوشنبه 91 مرداد 2 :: 1:38 صبح :: نویسنده : سمیک فرزاد

ما همواره احتیاجی عمیق به حرارتی داریم که به انسانی دیگر نزدیکمان کند، افسوس سوء ظنی که از یکدیگر دورمان می سازد، باعث می شود که یکدیگر را ترک گوییم...

"آلبر کامو - طاعون"




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 مرداد 2 :: 1:36 صبح :: نویسنده : سمیک فرزاد

بندگی واقعی، در محکوم بودن به انجام ندادن امریست...

"تانتال"




موضوع مطلب :


با لبخند نگاهش کردم و گفتم: خداحافظ، من دیر بر می گردم.

گفت: چرا لجبازی می کنی؟ به خدا اگه ببینیش ازش خوشت میاد. بمون دیگه کم کم باید برسه!

گفتم: مژگان جان! من اومدم اینجا که تنها باشم نه اینکه... . و یاد جمله ای افتادم که شب اولی که به جزیره اومدم تو دفترم نوشتم: من به کیش آمده ام تا کیش خود را بازجویم...

دوباره گفت: آخه الان دیر وقته ساعت دوازده شب کجا می خوای بری؟
گفتم: خودت بهتر از هر کسی می دونی اینجا دوازده شب و روز نداره. آسمون اینجا یه رنگه. همه جا امن امنه. نگران من ن ب ا ش!
کیسه وسایلم رو برداشتم، فلاسک رو توش جا دادم و در رو باز کردم که برم، یادم افتاد گوشیم رو یادم رفته. برگشتم و گوشیم رو از لبه پنجره برداشتم و دوباره گفتم: خداحافظ و رفتم بیرون. دیگه نشنیدم چی گفت!


***
اوایل که اومده بودم به قدری درگیر آرامش جزیره شده بودم که به قول همکارام کند شده بودم! راه رفتنم، صحبت کردنم، حتی سرعت تجزیه و تحلیل مسائل کاری و عکس العمل به موقع هم در من پایین آمده بود. تا جایی که مدیر شرکت بهم گفت: خانم شما سعی کن یه ورزش پر تحرک رو شروع کنی یا بری پلاژ که روحیه ات عوض بشه و سریع بشی!
من هم بعد از چند روز فکر کردن تصمیم گرفتم دوچرخه بخرم. با کمی پرس و جو آقا محسن رو پیدا کردم و بهش سفارش یک دوچرخه ارزان قیمت رو دادم. چند روز بعد برام یک دوچرخه آورد. یک دوچرخه دست دوم یا شاید هم چندم! بود که از ترکیب دو سه تا دوچرخه دیگه متولد شده بود! نیمه جلویی و دسته هاش آبی بود و قسمت عقبی اش قرمز! ولی هر چی بود دوچرخه خوبی بود.

***
دوچرخه ام رو از گوشه حیاط برداشتم و زدم بیرون. در رو که بستم نسیم خنک و دلچسبی صورتم رو نوازش کرد. کیسه وسایلم رو روی دسته دوچرخه آویزان کردم، نفس عمیقی کشیدم و نشستم رو زین. انتهای خانشیر هنوز خاکی بود و دوچرخه روی خاک کمی بد قلقی می کرد ولی وقتی وارد جاده اسفالت شدم حالش جا اومد و مثل همیشه تند و تیز شروع به حرکت کرد. البته دو سه ماه بعد عملیات اسفالت خیابان خانشیر شروع شد ولی من قبل از اینکه تموم بشه برای همیشه از اون خونه رفتم.
اون شب هوا آرام بود و دریا آرامتر، و آسمان جزیره مهتابی مهتابی. از انتهای خانشیر وارد پیست دوچرخه سواری شدم و به سمت غرب رکاب زدم. نور مهتاب بقدری زیبا بود که نبود لامپهایی که باید تو مسیر کار گذاشته می شد، اصلا احساس نمی شد. در طول مسیر از کنار زمین فوتبال رد شدم. پسرها هنوز مشغول بازی بودند و سرشار از هیجان. با هر دوری که چرخ دوچرخه می زد، صدای اونا رو کمتر می شنیدم، دورتر می شدم از انسان ها، حس فوق العاده ای بود...
قسمتی از پیست خراب بود. برای همین از مسیر خارج شدم و از جاده تازه ساخته شده کنار پیست ادامه دادم. دیگه کاملا از خونه دور شده بودم. کوچکترین صدایی شنیده نمی شد بجز آوای آرام غلطیدن امواج روی هم.

گوشه دنجی از ساحل رو در آغوش کشیدم و بساطم رو پهن کردم. به دریا چشم دوختم، به خلیج فارس، به اقیانوس، و به مهتاب. فکر کردم به گذشته، به همون لحظه، و به آینده نامعلومی که هر کدوم از ما به نوعی دچارش هستیم. از همون وقتایی بود که فکرت همینجوری بی دلیل سرریز می شد و به ناکجا می رفت و فقط لذتش برات می موند!
کفشام رو درآوردم و دقایقی توی آب قدم زدم. از نفس کشیدن سیر نمی شدم. دوباره برگشتم و کنار خرده وسایلی که همراهم آورده بودم نشستم. چای و کیک خوردم، آواز خوندم، گریه کردم، فکر کردم، به مهتاب چشم دوختم و خندیدم.

به حرفهای مژگان فکر کردم که چقدر برای آشنایی من با دوستش اصرار داشت. تازه دو ماه بود که با خود مژگان همخانه بودم و شناخت خوبی از خودش نداشتم چه برسه به دوستی که داشت به من معرفی می کرد. هر چه بیشتر فکر می کردم مصمم تر می شدم. اومده بودم که تنهایی، خودم رو بسازم نه اینکه تنهایی دیگری رو بسوزونم. نمی خواستم دوباره درگیر بشم. اومده بودم که از هیاهوی بی دلیل در جمع بودن خلاص شم نه اینکه دوباره گرفتار جمع جدیدی بشم. دلم نمی خواست به دوست مژگان فکر کنم.
رو ماسه های نرم ساحل دراز کشیدم. همون ماسه های ریزی که اقیانوس با تمام بزرگیش در حسرت داشتنشون شبانه روز می کوشید که دوباره از ساحل پسشون بگیره. چشمام رو بستم. یادم افتاد که از اونهمه هیاهو و ازدحام و آلودگی تهران نجات پیدا کرده بودم و حالا در ساحل آرامش بودم. در آغوش اقیانوس...

***
شبی که خواستم پدرم رو در جریان اومدنم قرار بدم بهش گفتم: یه پیشنهاد کاری تو جزیره دارم شما تحقیق کنید اگه صلاح دونستید اجازه بدید برم. پدرم آدرس و شماره تلفن و هر چیزی که لازم بود ازم گرفت و علیرغم مخالفت های مادرم هفته بعد بهم خبر داد که می تونی بری ولی خیلی مواظب خودت باش! خودم هم مثل بقیه باور نمی کردم که رویام به واقعیت تبدیل بشه ولی بالاخره شد و اون شب کنار دریا زیر نور مهتاب داشتم رویایی ترین لحظات زندگیم رو سپری می کردم.
لحظه ها و دقیقه ها و شاید ساعت ها گذشتند و من غرق در لذت اون لحظات بودم. لحظاتی که در اون لحظه فقط مال من بودند. هیچ کس نبود. من بودم و دریا و شب و مهتاب، و دیگر، شاید هیچ...

***
وقتی به خودم آمدم سرشار از تنهایی بودم. دل از ماسه ها کندم و نشستم. سمت چپ، سوسوی چراغ های بندر آفتاب به چشم می خورد و سمت راست؟ سمت راست! باور کردنی نبود! چطور نفهمیدم؟ کی آمده بودند که من متوجه حضورشان نشده بودم؟ چقدر در خودم بودم؟ کجا بودم که آنجا نبودم و از آنچه که در کنارم می گذشت بی خبر مانده بودم؟ موجوداتی کوچک، آهسته و کج کج از هر طرف! سمت راستم درست در کنارم در نزدیکی من! شاید صدها خرچنگ کوچک در حرکت بودند! منظره فوق العاده ای بود. نور مهتاب آنقدر قشنگ روشون پهن شده بود که تک تکشون رو می شد دید، می شد لمسشون کرد حتی با نگاه. نزدیکتر رفتم یکیشون رو از روی شن ها برداشتم، تقلا می کرد که از دستم فرار کنه. خیلی زیبا بود.

***
سال ها قبل از جایی که یادم نیست کجا بود یه خرچنگ پیدا کردیم. و مدتی تو حوض خونه ازش نگهداری کردیم. یک روز که خواستم بهش غذا بدم با دستم نگهش داشتم و اون هم با چنگالش گازم گرفت. هر کاری کردم دستم رو ول نکرد و منم از شدت درد پرتش کردم. طفلک با چنان شدتی به دیوار کوبیده شد که فکر کنم از چند جا شکست! چون چند روز بعد دیدم دیگه زنده نیست...

***
مدتی بین خرچنگ ها مثل خودشون وول خوردم و نگاهشون کردم. خیلی بامزه و هیجان آور بودند. دوتاشون رو گرفتم که با خودم به خونه ببرم و به مژگان نشون بدم. فلاسک آب جوش و لیوان و خرچنگ ها رو ریختم! تو کیسه و سوار دوچرخه شدم. کیسه رو به دسته دوچرخه آویزان کردم و به سمت خونه راه افتادم. توی راه خرچنگ ها از کیسه میومدن بالا و من هم آروم می فرستادمشون ته کیسه و اونا هم یا بازیشون گرفته بود یا حرصشون (که اون موقع نفهمیدم!) دوباره میومدن بالا و من هم دوباره...
بقدری سرگرم خرچنگ ها بودم که به کلی فراموش کرده بودم که برای چی از خونه زدم بیرون! فقط دوست داشتم مژگان هم زودتر خرچنگ ها رو ببینه. برای همین تند تند پا می زدم و همه حواسم بهشون بود که بیرون نیان. تو سراشیبی پیست افتاده بودم و دوچرخه مدام سرعت می گرفت. ساعت سه نصف شب بود. داشتم رکاب می زدم که یکهو دیدم یکی از خرچنگ ها از کیسه بیرون آمده و داره تلاش می کنه خودش رو پایین بندازه. با یک دست فرمان رو نگه داشتم و با دست دیگه سعی کردم یجوری که گازم نگیره بندازمش تو کیسه. اونم پسر خوبی بود و گازم نگرفت و رفت تو کیسه. همین که سرم رو بلند کردم و به جاده نگاه کردم، فکر کنم جیغ کشیدم و ...

***
تا لحظاتی طولانی کاملا بی حرکت بودم...
به خودم گفتم استخوان هام حداقل از یکی از این سه جا شکسته: ساعد دستم، کمرم، زانو هام! یکی یکی خودم رو چک کردم. اول دستام رو آرام تکان دادم دیدم نه خبری نیست. کمرم رو کمی به سمت بالا حرکت دادم. خیلی درد داشت ولی نشکسته بود. پاهام رو که تکان دادم فهمیدم به احتمال زیاد به خیر گذشته و جایی نشکسته. به روبروم نگاه کردم. دیدم چند متر جلوتر دوچرخه دو رنگم داره نفس نفس می زنه و چرخ عقبش همچنان روی هوا می چرخه. فوری یاد خرچنگ ها افتادم ولی رو زمین ندیدمشون. آرام آرام از جا بلند شدم. نزدیک بود از شدت درد گریه کنم. لباس هام پاره و خاکی شده بودند. احساس بدی داشتم. با خاک زمین و خون درون معجون سوزنده ای روی پوستم ساخته شده بود که رمق رو از من می گرفت. به اطراف نگاه کردم که کیسه وسایل رو پیدا کنم. کمی آنطرف تر روی زمین افتاده بودند. آرام آرام به سمتشون رفتم. خرچنگ ها هنوز توی کیسه بودن و داشتن وول می خوردن. شاید اونا هم ترسیده بودند. باز هم نفهمیدم! کیسه رو برداشتم و روی زمین به دنبال گوشی موبایلم گشتم. تقریبا متلاشی شده بود ولی وقتی باطریشو جا زدم دیدم هنوز سالمه! لنگ لنگان به سمت دوچرخه رفتم و سعی کردم از روی زمین بلندش کنم. وضعش بدتر از من بود! طفلکی گردنش شکسته بود!!!
کیسه رو از دسته آویزان کردم ولی نمی دونستم خودم رو بغل کنم یا دوچرخه رو؟ به دوچرخه نگاه کردم دیدم اون گردن شکسته داره بار کیسه و فلاسک و خرچنگ ها رو با تمام دردش به دوش می کشه، چرا من کمکش نکنم؟ در نهایت تصمیم گرفتم با دوچرخه همراه بشم و پای پیاده به سمت خونه بریم. تازه فهمیدم در رکاب زدن و دور شدن از خونه چقدر شتاب کردم...

***
پیاده روی همراه با درد زیاد و یک دوچرخه شکسته، این فرصت رو به انسان میده که به حوادث خوب فکر کنه. با هر قدم لحظه وقوع حادثه با درد و سوزش فراوان برام یادآوری می شد. بله دقیقا جیغ کشیدم! سراشیبی و سرعت دوچرخه و حواس پرت من که پیش خرچنگ ها بود و یک لوله به اون بزرگی و قطوری وسط پیست مخصوص دوچرخه سواری! یادم اومد وقتی خرچنگ رو برگردوندم تو کیسه، سرم رو بلند کردم و دیدم تو فاصله دو متری یک لوله سیاه به قطر حدودا بیست سانتیمتر عرض پیست رو قطع کرده! همزمان ترمز کردم، چرخ جلوی دوچرخه با شدت به لوله برخورد کرد، من و دوچرخه به هوا پرتاب شدیم، دوچرخه از دستم رها شد و چند متر جلوتر پرت شد، من هم با شدت خیلی خیلی زیاد به زمین کوبیده شدم! جالب بود که در لحظه سقوط حواسم بود که سرم رو بالا بگیرم که با صورت به زمین نخورم!!

***
فاصله من تا خونه هر لحظه بیشتر می شد. انگار یک نفر ته جزیره ایستاده بود و زمین رو از زیر پاهام می کشید. با هر قدم احساس می کردم دارم دورتر میشم! ولی بالاخره با هر جان کندنی که بود به خونه رسیدم. چراغ روشن حیاط فریاد می زد که مژگان هنوز بیداره. به محض اینکه در زدم، در رو باز کرد. انگار خیلی منتظرم بود. با خوشحالی گفت: خیلی به تلفنت زنگ زدم آنتن نداشتی. دوستم هنوز نیامده کاری براش پیش آمده بود. زنگ زد گفت تا چند دقیقه دیگه میرسـ...سـ...! تازه چشمش به لباس خاکی و پاره من افتاد. با اون لهجه شیرین بوشهریش گفت: چِه شدی تو؟ زِمین خُردی؟ و همزمان کمک کرد رفتم تو. قبل از اینکه سوال پیچم کنه با هیجان خرچنگ ها رو نشونش دادم. اونم همینجوری هی حرص می خورد و دنبال بتادین و باند و چسب زخم می گشت. داشتم براش توضیح می دادم که تو پیست چه بلایی سرم آمده بود و چقدر درد کشیدم که دوستش رسید. سریع رفتم تو حمام و به مژگان گفتم: بتادین پیدا کردی بیار!
تو حمام می شنیدم که مژگان داره جریان خرچنگ ها و زمین خوردنم رو برای دوستش تعریف می کنه. اون هم می خندید و باور نمی کرد که دو تا خرچنگ زنده تو خونه ما باشه! بعد از چند دقیقه، مژگان به کمکم آمد و با بتادین زخم ها رو شستشو داد. با هر قطره بتادین از شدت سوزش به خودم می پیچیدم و این بار واقعا گریه می کردم. دست و پام رو باندپیچی کردیم و روی پهلوم یک گاز استریل گذاشتیم و چسب زدیم!

***
از حمام که در آمدم احساس بهتری داشتم. دقایقی به این فکر کردم که چطور باید با دوست مژگان روبرو بشم؟ تنهایی رو ترجیح می دادم. از طرفی به این فکر کردم که تا خودم نخوام، مجبور به پذیرفتن هیچ کس و هیچ چیز نیستم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو پذیرایی و سلام کردم. با لبخند جواب داد. برای لحظاتی هر سه ساکت بودیم. بالاخره مژگان سکوت رو شکست و پرسید که چای می خوریم یا قهوه؟ من گفتم چای و دوستش قهوه خواست. حس خوبی از حضورش نداشتم. از من پرسید: تازه دوچرخه سواری یاد گرفتی؟ براش توضیح دادم که اینطور نبوده و در اون لحظه حواسم پرت خرچنگ ها شده بود. ولی بعدها به این نتیجه رسیدم که این دلیل نمیشه اگر کسی سوار دوچرخه تو پیست دوچرخه سواری بدون نور لامپ و زیر نور زیبای مهتاب، حواسش پرت چیزی شبیه خرچنگ بشه، یک نفر عرض پیست رو لوله کشی کنه و بره!
از طرز نگاهش و حرف هاش معلوم بود که هم دلش برام می سوخت که داشتم درد می کشیدم، و هم خیلی تعجب می کرد که چرا همچین بلایی سرم آمده! همین که فهمید جریان خرچنگ ها واقعیه از جا پرید. رنگش شد مثل گچ های زیر رنگ تازه ای که به دیوارها زده بودم! گفت: الان کجان؟ یادم افتاد وقتی به مژگان نشونشون دادم دیگه نگذاشتمشون تو کیسه! گفتم: نمی دونم همین جا تو اتاق باید باشن! با احتیاط همه جای خونه رو گشت. خرچنگ ها از ترس رفته بودن زیر مبل قایم شده بودند. دوست مژگان حتی جرات نمی کرد به سمتشون بره. دور از مبل ایستاده بود کنار دیوار و تماشا می کرد و فکر کنم از ترس به من می خندید!
در نهایت خودم خرچنگ ها رو گرفتم و به پیشنهاد دوست مژگان گذاشتمشون پشت در که برگردند پیش خانواده شون. دوست مژگان می گفت خرچنگ ها به سمت دریا برمی گردند و خودشون راهشون رو پیدا می کنند و به خونه می رسند.
اون شب، وقتی دوست مژگان رفت، فکر کردم درسته که از خرچنگ ها می ترسید ولی مهربان بود و برای خرچنگ ها و با هم بودنشان ارزش قائل می شد. شاید اگه تو شرایط فکری دیگری بودم حاضر بودم بیشتر بهش فکر کنم ولی اون روزها تشنه تنهایی و آرامش بودم و دلم نمی خواست کسی شریک تنهاییم باشه.
از خودم خجالت کشیدم که چرا خودخواهانه خرچنگ ها رو از خانواده خودشون دور کردم؟ موقع خواب، به هر طرف که غلت می زدم سوزش عمیقی رو احساس می کردم. با هر سوزشی یاد ترس خرچنگ ها می افتادم و به این فکر می کردم که شاید خرچنگ ها هم دوست نداشتند با من به خونه بیان و شریک تنهایی من باشند...

اسفند هزار و سیصد و نود




موضوع مطلب : داستان, کیش, مسابقه, جزیره, دوچرخه, خرچنگ, تنهایی, دوست, شریک, ماسه, دریا, اقیانوس, مهتاب
جمعه 90 تیر 31 :: 8:26 عصر :: نویسنده : سمیک فرزاد

می گفت دورترین و شاید اولین چیزی که از تمام مدت زندگیش به یاد داشت، مربوط به زمانی بود که نهایتا دو ماهه بود. پدربزرگش با خواهرها و برادرهاش بازی می کرد. اون موقع دنیاش اریب بود و همه چیز داشت می افتاد! بعد از اون از دو - سه سالگیش یادش بود. یکسری کارت بازی داشتند که مشخصات دانشمندان و مشاهیر بزرگ روش نوشته شده بود. خواهر و برادرش اسم و محل تولد و زمینه علمی اونا رو یادش داده بودن و من هم با زبان شیرین کودکی اونا رو تکرار می کرد.

تو سه – چهار سالگی بعضی سوره های قرآن رو حفظ بود، مثل ناس. برای هر کسی که خونشون می رفت می خوند و چون بچه تپلی تمیزی بود خیلی دوست داشتنی می شد – البته ناخواسته – تقریبا کمتر کسی بود که وقتی خونشون می رفت، سراغش رو نمی گرفت. می گفت که پدرش هم دوران کودکی من رو بیش از همه دوست داشت...

تا اینکه به مدرسه رفت. البته قبل از مدرسه رفتن، به کمک خواهرش تا حدودی خوندن و نوشتن رو بلد بود. پنج ساله که بود برای ثبت نام در کلاس اول به دبستان رفت ولی چون سنش قانونی نبود ثبت نام نشد. بعدها فهمید که خواهرش توی شناسنامه اش یه کارایی کرد و من پنج سال و نیمه سر کلاس اول نشست. چون همه حروف و ارقام رو بلد بود، سر کلاس دل به درس نمی داد و همین شد عادتی که فکر کنه همه چیز رو بلده و اصلا سر کلاس نباید به درس گوش داد! به یاد داشت که معلم کلاس اول بهش می گفت که باید حروف رو صاف بنویسه و چون از عهده اش برنمی آمد، حروف رو با خط کش می نوشت.

روز اول مدرسه از بس عجله داشت، نزدیک بود پله ها رو چهار تا یکی کنه و پرت بشه پایین، ولی نشده! راستی یادم رفت بگم برای چی اینقدر زود به مدرسه رفت! خانواده اش اصرار داشت که من زودتر به مدرسه بره، چون مشکل آفرین شده بود!

یک روز که خیلی دوست داشت لذت دانش آموز بودن رو تجربه کنه، دنبال خواهرش که می خواست به مدرسه بره توی خیابان راه می افته. فقط یادش بود که یکی از دوستان پدرش پیداش کرد و به خونه اش برد. سوار تاب شد و براش میوه آوردند. دقیقا از زردی زرد آلوهاش یادش بود! و می گفت که مامان و باباش اومدن و من به سمتشون دویده!! تا به خونه برگرده!!! اینطور شد که اونا تصمیم گرفتند که تا مشکل حادی به وجود نیاورده به مدرسه بره و...

روزهای مدرسه خیلی زود گذشتند و من هم بچه خیلی خیلی خوبی بود ولی همچنان سر کلاس به حرف های معلم ها گوش نمی داد، چون فکر می کرد همه چیز رو بلده. سال پنجم موقع امتحانات نهایی بود که قضیه شناسنامه لو رفت و من مجبور شد متفرقه امتحان بده. با خانم هایی که سالها ترک تحصیل داشتند یا نهضت درس خونده بودن، یکجا امتحان داد و بالاخره با نمرات پایین و بالا قبول شد. به هر صورت گذشت.

می گفت سال دوم راهنمایی از درس دینی با نمره چهار تجدید شده! باور کردنش براش خیلی سخت بود و البته برای خانواده اش سخت تر. ولی اتفاق، افتاده بود! من افت تحصیلی داشت، اونم خیلی وحشتناک. بدتر از اون سال سوم راهنمایی بود که از درس اجتماعی و ریاضی تجدید شد. افتضاح کار اینجا بود که حتی شهریور هم قبول نشد و... مردود شهریور! تنها کلماتی که – شاید – باعث شدند سال بعد در همان پایه، رتبه شاگرد ممتاز رو کسب کنه. خیلی تلاش کرد و بالاخره موفق شد. موفقیت بزرگی بود. تازه داشت معنی خواستن، توانستن است، و یا اعتماد به نفس و اراده رو درک می کرد...

تا اینکه بالغ شد! می گفت دوران جالبی بود. احساس می کرد همه چیز رو می دونه. احساس خدایی می کرد. احساس می کرد هیچ قدرت مافوقی نیست! و البته فقط احساس می کرد...

ضمن این احساسات تخیلی و ماورایی، ذهنش معطوف به چیزهای جدیدی شد. دوست یابی! نخستین کار مثبتی که پس از بالغ شدن انجام داد ایجاد رابطه با آدم هایی بود که از جنس خودش نبودند، با دنیایی به جز خودش.

نفهمید کی وارد دبیرستان شد. فقط یادش بود که برای انتخاب رشته سال دوم دبیرستان، پنجمین انتخابش ریاضی بود، که من همان رو انتخاب کرد. علاقه من به ستاره شناسی باعث این انتخاب بود. البته دیری نپایید! شیطنت می کرد و شیطان درس نمی خواند. پس بهتر دید به جای اینکه بایسته و با نمرات لب مرزی دیپلم ریاضی بگیره و یا منتظر بشه بعد از سه ترم مشروط شدن، تغییر رشته بده، بعد از یکسال ریاضی خوندن به هنر و فنی و حرفه ای منتقل بشه! و شد. اما دردسرش زیاد بود. اول تصمیم گرفت طراحی صنعتی بخونه بعد با مشورت یکی از خواهرهاش گرافیک رو انتخاب کرد. از آنجا که پدرش دوست نداشت هزینه تحصیلش رو بده، با رفتن من به این رشته مخالفت کرد. ولی من دوباره تصمیم گرفته بود! خلاصه، خواهر بزرگترش هزینه تحصیلش رو تقبل کرد و این اولین ردپای او در کمک به تصمیم گیری های شخصی من بود. موقع ثبت نام باید رضایت کتبی والدین در پرونده می بود و از آنجا که چنین رضایتی وجود نداشت، با اصرار و توجیه و کلی تعهد کتبی، و در نهایت با نوشتن این جمله روی پرونده که: خانواده در جریان ثبت نام اینجانب قرار داشته اند، بالاخره موفق شد خانم مدیر را راضی کنه که من رو ثبت نام کنه! به هر زحمتی بود وارد هنرستان شد.

حالا در اندیشه کار کردن فرو رفته بود تا بتونه بخشی از مخارج تحصیلش را خودش تامین کنه تا کمکی به خواهرش باشد. و من وارد بازار کار شد. کارهای مختلف و البته با تنوع خیلی خیلی زیاد. حالا از درصد شیطنت هاش به طور موقت کاسته شده بود، چون هنر تا حدود زیادی خواسته هاش رو برآورده می کرد. ولی همیشه درگیر مشکلات ذهنی خودش بود.

چند سالی بود – تقریبا از سال اول دبیرستان – که تک و توک سیگار می کشید. و البته خواست خود من بود. دقیقا یادش بود اولین سیگاری که خرید، یک بسته سیگار تیر بود ولی یادش نبود کجا کشیده بودش! ولی به احتمال خیلی زیاد تو دستشویی حیاط خونه قبلیشون بوده! نمی دونست! به هر جهت من سیگار رو انتخاب کرده بود.

کم کمک خانواده اش داشتند از شیطنت های گاه و بیگاه من مطلع می شدند. گاهی به بدترین شکل به روش می آوردن و گاهی خودشون رو به نفهمی می زدند. ولی نکته مهم این بود که من بعد از سن بلوغ داشت عوض می شد. از وقتی که ذهنش درگیر مسائل خدا و دنیایی شد، دچار سردرگمی عجیبی شده بود. از طرفی یک عمر حرف های پدر و مادرش رو شنیده بود که در مذمت گناه و ستایش صواب صحبت می کردند، از طرفی هیچ کدام یا حداقل بعضی از حرف هاشون رو مطابق ذات و فطرتش نمی دید. داشت تناقض آشکاری رو بین حرف ها و عمل ها پیدا می کرد. تا اینکه با اتکا به ذات خودش و با تلاش برای فهمیدن دنیای خودش و بعد اطرافیانش، به چیزهایی رسید که دیگر کمتر نقطه مشترکی با حرف ها و اعمال خانواده اش داشت. من گرفتار تقابل شد!

بدتر از اینها، رفتار خانواده اش بود که نه تنها این افکار و دستاوردهای جدید را از من نپذیرفتند، که به نکوهش و سرزنش من هم قد علم کردند. اینجا بود که من برای دفاع از دست یافته هاش بیشتر بلند شد، و از آنجا که پدرها و مادرها فکر می کنند که بچه تا همیشه بچه است، سعی کردند با همان شیوه همیشگی خودشان، از من بلندتر و پر سروصداتر شوند. و این کشمکش ها و درگیری ها آنقدر ادامه پیدا کرد که به ریزترین صفات اخلاقی همدیگر حساس شدند. تا آنجا که این حساسیت ها به بدگمانی و بدبینی تبدیل شد. هردو! دو طرفه! و این شد که به سیگار کشیدن من هم پی بردند و شد آنچه نباید می شد! گرفتاریها، محدودیت ها، گرفت و بندها، همه از آنچه که بود، بدتر و بیشتر شد. اوضاع خیلی به هم ریخته ای شد. به هر صورت که بود دبیرستان هم تمام شد و من مدرک پیش دانشگاهی و کارآموزی رو هم گرفت.

کنکور هم شرکت کرد و مرحله اول رو قبول شد ولی تو مرحله دوم نتونست موفق بشه. بعضی رشته ها هم که مصاحبه داشتند و انگار آقای مصاحبه گر خیلی از من خوشش نیومده بود، که باز هم قبول نشد. به هر جهت از رفتن به دانشگاه صرف نظر کرد.

بعد از چند ماه دوباره جذب بازار کار شد. ولی هر بار، به هر جهت، از رفتن و همیشگی بودن در یک کار باز می ماند. باز همان دیوار تقابل من با خانواده، مقاوم تر از پیش خودنمایی می کرد. تفاوت فرهنگی و اعتقادی آنها، هر روز ریشه دارتر می شد و البته که فاصله هاشون هم بیشتر و بیشتر...

اما من می خواست که در این بین اگر برنده نیست، لااقل بازنده هم نباشد. پس هر چه از خانواده دورتر می شد، خودش را به اجتماع نزدیکتر کرد و بیشتر به روابط اجتماعی اهمیت داد. و خودسازی را به طور ریشه ای آغاز کرد. هر چه بیشتر این خود را می ساخت، بیشتر دچار مشکل اعتقادی می شد. گاهی کلافه از اینکه کدام حقیقت است به بیراهه می رفت، تا لااقل اگر شاهراه را نشناخت، راه های فرعی را بلد باشه! و اینها همه دسیسه ساز شد. چرا که من به اطلاعاتی دست می یافت که در خانواده اش کمتر کسی از آنها مطلع بود. کاملا منطقی است. وقتی از میان یک جمع فقط تو رونده باشی، پس فقط تو و فقط تویی که می دانی رفتن چیست!

اما خانواده و اطرافیان من این را درک نمی کردند، و نکردند. هر روز بیشتر از قبل، دیوار ساخته شد. دقیقا شبیه بادکنکی در حال ترکیدن. دقیقا مثل رشد یک گیاه هرز در پای یک دیوار که با خشت و گل چیده شده باشد. پس از مدتی دیوار، فرو خواهد ریخت و اتفاق خواهد افتاد! نه دیوار رو میشه حرکت داد و نه میشه گیاه رو جابجا کرد. تغییر خصوصیت هر کدوم منجر به مرگ اون خواهد شد...

خیلی طول کشید، خیلی زمان برد، و خیلی حوصله کرد تا بفهمد چه کار باید بکند. چیزی که در تمام این سالها به آن فکر نکرد و نخواست که فکر کند. باید بازیگر می شد! بازیگری که با حوصله، ایفای نقش می کند. مدتی اینکار را هم کرد. ولی از آنجا که ماه، هیچوقت پشت ابر نخواهد ماند و بالاخره باد خواهد وزید، بالاخره باد هم وزید!

بعد از اینکه مثلا شد آنچه که آنها می خواستند، آنطور که آنها می خواستند می رفت و می آمد – البته برخوردهای گاه و بیگاه را نادیده نمی شد گرفت، چون پیش می آمدند، به هر دلیلی - بعد از مدتی ورق برگشت. حساسیت ها زیاده شد. و اینبار من، نه شکست خورد، که فرو ماند! آنهم من مرتکب گناهی نشد. این اختلاف اعتقادی آنها بود که به پدر و مادرش می گفت که من دچار لغزش شده. و جبران مافات هم از نظر آنها ممکن نبود مگر اینکه کاملا مثل آنها می شد. به حدی فضا خفه و غبار آلود شد، که من خودش را هم دیگر ندید. خیلی فضای بدی شده بود. همه از هم دل چرکین بودند. هر کسی خودش را محق و دیگری را مقصر می دانست، حتی خود من. در حالیکه هر دو طرف هم حق داشتند و هم نداشتند.

در این گیر و دار بود که به فکر راه چاره ای برای مسائل موجود افتاد. خیلی دیر شده، ولی بهتر از هیچوقت است. راهی که در تمام این مدت به آن فکر نکرده بود. راهی که هیچوقت، قدم برداشتن به سمتش رو حتی در رویا هم نمی خواست ببیند، تنها راه حل تمام مسائل به نظر می رسید. نه از دریچه نگاه خود من، که در ذهن همه اینطور بود. خواهر، برادر، دوست، غریبه، آشنا، همه و همه بر همین باور بودند. و حالا، من، برای اینکه این ادامه راه را، شاید نبازد، باید بیش از این خوددار باشد و دقیق تر از این فکر کند. و بیشتر به این راه چاره بیندیشد.

شاید محلی که ایستاده، زاویه دید مناسبی نداره و باید جایگاهش رو تغییر بده. باید مدتی زیربنای این دیوار رو محکم تر کند و بعد آن را به جنبش درآورد. باید این فضا را بیشتر بشکافد.

یک فضای بی نهایت مثل دنیا و یک مکعب در مرکز این فضا مثل خانواده، عوامل فرسایش مثل فرهنگ و اعتقاد، باعث چند تکه شدن اضلاع این مکعب می شوند. از آنجا که چهارچوب خانواده یکی است و هیچ تکه ای نمی تواند به بیرون پرتاب شود – که اگر اینطور می شد، دیگر خانواده مفهومی نداشت – قطعات بر روی هم سوار می شوند. باید با هم سازگار شوند. در غیر اینصورت آنکه ضعیف تر و پایین تر است، حتما خرد خواهد شد. حالا این قطعات درون مکعب، درست مانند یک دیوار به یکدیگر فشار می آورند تا هر یک خود را بیشتر ثابت کند. من فکر می کرد هر چه بیشتر به هم فشار وارد کنند، هر دو، بیشتر خواهند فسرد و بیشتر خرد خواهند شد. پس بهتر است یک نفر اجازه دهد که دیگری در فضای خودش، حتی پرواز کند! فکر می کرد برای رفتن، نیاز به یک قدرت سوم وجود خواهد داشت.

حالا من در توازی مطلق با خانواده اش است. هیچگاه نمی تواند به قیمت از بین رفتنشان بماند و فضا را اشغال کند. نه به خاطر احساسی شبیه دوست داشتن، شاید به خاطر احساس انسانیتی که دارند. باید سعی می کرد به قدرتی تکیه کند و با او از فضای مکعبی با اضلاع موازی، خارج شود. شاید به فضای کروی شکلی برود که مثل یین و یانگ همواه در پی همند و هیچگاه در فکر خراب کردن و فرسایش دیگری نیستند.

فکر می کرد، اگر اضلاع هر مکعبی تراشیده شود و کمی از خشونت ها و تیزی هایش گرفته شود، می تواند به ابدیت کره ای برسد که تا همیشه باقی بماند.

من فکر می کرد به یک هسته منطقی و حاشیه ای پر از احساس، و شعف، و امید به زندگی مشترک رسیده باشد.

دهم بهمن هزار و سیصد و هشتاد و دو




موضوع مطلب :
جمعه 90 تیر 31 :: 3:25 صبح :: نویسنده : سمیک فرزاد


چقدر دلتنگم! چقدر از دوری هیچکس دلتنگم. لبریزم از تنهایی! دوست دارم شایسته ای را دوست بدارم. اما نه در نهان می یابمش و نه در جمع. نه در زمین و نه در هیچ ناکجایی از زمین، شایسته ام را - که بی نهایت دوست دارم دوست داشته باشمش - نمی یابم.

خدایا! از تو می خواهم برای یافتن مسیری تازه کمکم کنی! کمکم کنی که چشمداشتی به غیر نداشته باشم. که شایسته دیگری را شایسته خود ندانم. که بتوانم شایسته عشق و احساس دیگری را از آن خود ندانم - هر چند که نمی دانم - اما می ترسم! با تمام وجود می ترسم که در طول یافتن مسیری نو، مرتکب این اشتباه شوم. از ضمیرم و از خودم می خواهم که به من کمک کنند تا این اتفاق، هرگز نیفتد. هرگز روزی نیاید که به او بیندیشم.

اشتباه کسان زیادیست که با تمام وجود می خواهم که من در این جمع نباشم.

آبان هزار و سیصد و هشتاد و دو

 




موضوع مطلب :
< 1 2 3 4 >
درباره وبلاگ


لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 7
  • بازدید دیروز: 1
  • کل بازدیدها: 25926