سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لاگ به لاگ


با لبخند نگاهش کردم و گفتم: خداحافظ، من دیر بر می گردم.

گفت: چرا لجبازی می کنی؟ به خدا اگه ببینیش ازش خوشت میاد. بمون دیگه کم کم باید برسه!

گفتم: مژگان جان! من اومدم اینجا که تنها باشم نه اینکه... . و یاد جمله ای افتادم که شب اولی که به جزیره اومدم تو دفترم نوشتم: من به کیش آمده ام تا کیش خود را بازجویم...

دوباره گفت: آخه الان دیر وقته ساعت دوازده شب کجا می خوای بری؟
گفتم: خودت بهتر از هر کسی می دونی اینجا دوازده شب و روز نداره. آسمون اینجا یه رنگه. همه جا امن امنه. نگران من ن ب ا ش!
کیسه وسایلم رو برداشتم، فلاسک رو توش جا دادم و در رو باز کردم که برم، یادم افتاد گوشیم رو یادم رفته. برگشتم و گوشیم رو از لبه پنجره برداشتم و دوباره گفتم: خداحافظ و رفتم بیرون. دیگه نشنیدم چی گفت!


***
اوایل که اومده بودم به قدری درگیر آرامش جزیره شده بودم که به قول همکارام کند شده بودم! راه رفتنم، صحبت کردنم، حتی سرعت تجزیه و تحلیل مسائل کاری و عکس العمل به موقع هم در من پایین آمده بود. تا جایی که مدیر شرکت بهم گفت: خانم شما سعی کن یه ورزش پر تحرک رو شروع کنی یا بری پلاژ که روحیه ات عوض بشه و سریع بشی!
من هم بعد از چند روز فکر کردن تصمیم گرفتم دوچرخه بخرم. با کمی پرس و جو آقا محسن رو پیدا کردم و بهش سفارش یک دوچرخه ارزان قیمت رو دادم. چند روز بعد برام یک دوچرخه آورد. یک دوچرخه دست دوم یا شاید هم چندم! بود که از ترکیب دو سه تا دوچرخه دیگه متولد شده بود! نیمه جلویی و دسته هاش آبی بود و قسمت عقبی اش قرمز! ولی هر چی بود دوچرخه خوبی بود.

***
دوچرخه ام رو از گوشه حیاط برداشتم و زدم بیرون. در رو که بستم نسیم خنک و دلچسبی صورتم رو نوازش کرد. کیسه وسایلم رو روی دسته دوچرخه آویزان کردم، نفس عمیقی کشیدم و نشستم رو زین. انتهای خانشیر هنوز خاکی بود و دوچرخه روی خاک کمی بد قلقی می کرد ولی وقتی وارد جاده اسفالت شدم حالش جا اومد و مثل همیشه تند و تیز شروع به حرکت کرد. البته دو سه ماه بعد عملیات اسفالت خیابان خانشیر شروع شد ولی من قبل از اینکه تموم بشه برای همیشه از اون خونه رفتم.
اون شب هوا آرام بود و دریا آرامتر، و آسمان جزیره مهتابی مهتابی. از انتهای خانشیر وارد پیست دوچرخه سواری شدم و به سمت غرب رکاب زدم. نور مهتاب بقدری زیبا بود که نبود لامپهایی که باید تو مسیر کار گذاشته می شد، اصلا احساس نمی شد. در طول مسیر از کنار زمین فوتبال رد شدم. پسرها هنوز مشغول بازی بودند و سرشار از هیجان. با هر دوری که چرخ دوچرخه می زد، صدای اونا رو کمتر می شنیدم، دورتر می شدم از انسان ها، حس فوق العاده ای بود...
قسمتی از پیست خراب بود. برای همین از مسیر خارج شدم و از جاده تازه ساخته شده کنار پیست ادامه دادم. دیگه کاملا از خونه دور شده بودم. کوچکترین صدایی شنیده نمی شد بجز آوای آرام غلطیدن امواج روی هم.

گوشه دنجی از ساحل رو در آغوش کشیدم و بساطم رو پهن کردم. به دریا چشم دوختم، به خلیج فارس، به اقیانوس، و به مهتاب. فکر کردم به گذشته، به همون لحظه، و به آینده نامعلومی که هر کدوم از ما به نوعی دچارش هستیم. از همون وقتایی بود که فکرت همینجوری بی دلیل سرریز می شد و به ناکجا می رفت و فقط لذتش برات می موند!
کفشام رو درآوردم و دقایقی توی آب قدم زدم. از نفس کشیدن سیر نمی شدم. دوباره برگشتم و کنار خرده وسایلی که همراهم آورده بودم نشستم. چای و کیک خوردم، آواز خوندم، گریه کردم، فکر کردم، به مهتاب چشم دوختم و خندیدم.

به حرفهای مژگان فکر کردم که چقدر برای آشنایی من با دوستش اصرار داشت. تازه دو ماه بود که با خود مژگان همخانه بودم و شناخت خوبی از خودش نداشتم چه برسه به دوستی که داشت به من معرفی می کرد. هر چه بیشتر فکر می کردم مصمم تر می شدم. اومده بودم که تنهایی، خودم رو بسازم نه اینکه تنهایی دیگری رو بسوزونم. نمی خواستم دوباره درگیر بشم. اومده بودم که از هیاهوی بی دلیل در جمع بودن خلاص شم نه اینکه دوباره گرفتار جمع جدیدی بشم. دلم نمی خواست به دوست مژگان فکر کنم.
رو ماسه های نرم ساحل دراز کشیدم. همون ماسه های ریزی که اقیانوس با تمام بزرگیش در حسرت داشتنشون شبانه روز می کوشید که دوباره از ساحل پسشون بگیره. چشمام رو بستم. یادم افتاد که از اونهمه هیاهو و ازدحام و آلودگی تهران نجات پیدا کرده بودم و حالا در ساحل آرامش بودم. در آغوش اقیانوس...

***
شبی که خواستم پدرم رو در جریان اومدنم قرار بدم بهش گفتم: یه پیشنهاد کاری تو جزیره دارم شما تحقیق کنید اگه صلاح دونستید اجازه بدید برم. پدرم آدرس و شماره تلفن و هر چیزی که لازم بود ازم گرفت و علیرغم مخالفت های مادرم هفته بعد بهم خبر داد که می تونی بری ولی خیلی مواظب خودت باش! خودم هم مثل بقیه باور نمی کردم که رویام به واقعیت تبدیل بشه ولی بالاخره شد و اون شب کنار دریا زیر نور مهتاب داشتم رویایی ترین لحظات زندگیم رو سپری می کردم.
لحظه ها و دقیقه ها و شاید ساعت ها گذشتند و من غرق در لذت اون لحظات بودم. لحظاتی که در اون لحظه فقط مال من بودند. هیچ کس نبود. من بودم و دریا و شب و مهتاب، و دیگر، شاید هیچ...

***
وقتی به خودم آمدم سرشار از تنهایی بودم. دل از ماسه ها کندم و نشستم. سمت چپ، سوسوی چراغ های بندر آفتاب به چشم می خورد و سمت راست؟ سمت راست! باور کردنی نبود! چطور نفهمیدم؟ کی آمده بودند که من متوجه حضورشان نشده بودم؟ چقدر در خودم بودم؟ کجا بودم که آنجا نبودم و از آنچه که در کنارم می گذشت بی خبر مانده بودم؟ موجوداتی کوچک، آهسته و کج کج از هر طرف! سمت راستم درست در کنارم در نزدیکی من! شاید صدها خرچنگ کوچک در حرکت بودند! منظره فوق العاده ای بود. نور مهتاب آنقدر قشنگ روشون پهن شده بود که تک تکشون رو می شد دید، می شد لمسشون کرد حتی با نگاه. نزدیکتر رفتم یکیشون رو از روی شن ها برداشتم، تقلا می کرد که از دستم فرار کنه. خیلی زیبا بود.

***
سال ها قبل از جایی که یادم نیست کجا بود یه خرچنگ پیدا کردیم. و مدتی تو حوض خونه ازش نگهداری کردیم. یک روز که خواستم بهش غذا بدم با دستم نگهش داشتم و اون هم با چنگالش گازم گرفت. هر کاری کردم دستم رو ول نکرد و منم از شدت درد پرتش کردم. طفلک با چنان شدتی به دیوار کوبیده شد که فکر کنم از چند جا شکست! چون چند روز بعد دیدم دیگه زنده نیست...

***
مدتی بین خرچنگ ها مثل خودشون وول خوردم و نگاهشون کردم. خیلی بامزه و هیجان آور بودند. دوتاشون رو گرفتم که با خودم به خونه ببرم و به مژگان نشون بدم. فلاسک آب جوش و لیوان و خرچنگ ها رو ریختم! تو کیسه و سوار دوچرخه شدم. کیسه رو به دسته دوچرخه آویزان کردم و به سمت خونه راه افتادم. توی راه خرچنگ ها از کیسه میومدن بالا و من هم آروم می فرستادمشون ته کیسه و اونا هم یا بازیشون گرفته بود یا حرصشون (که اون موقع نفهمیدم!) دوباره میومدن بالا و من هم دوباره...
بقدری سرگرم خرچنگ ها بودم که به کلی فراموش کرده بودم که برای چی از خونه زدم بیرون! فقط دوست داشتم مژگان هم زودتر خرچنگ ها رو ببینه. برای همین تند تند پا می زدم و همه حواسم بهشون بود که بیرون نیان. تو سراشیبی پیست افتاده بودم و دوچرخه مدام سرعت می گرفت. ساعت سه نصف شب بود. داشتم رکاب می زدم که یکهو دیدم یکی از خرچنگ ها از کیسه بیرون آمده و داره تلاش می کنه خودش رو پایین بندازه. با یک دست فرمان رو نگه داشتم و با دست دیگه سعی کردم یجوری که گازم نگیره بندازمش تو کیسه. اونم پسر خوبی بود و گازم نگرفت و رفت تو کیسه. همین که سرم رو بلند کردم و به جاده نگاه کردم، فکر کنم جیغ کشیدم و ...

***
تا لحظاتی طولانی کاملا بی حرکت بودم...
به خودم گفتم استخوان هام حداقل از یکی از این سه جا شکسته: ساعد دستم، کمرم، زانو هام! یکی یکی خودم رو چک کردم. اول دستام رو آرام تکان دادم دیدم نه خبری نیست. کمرم رو کمی به سمت بالا حرکت دادم. خیلی درد داشت ولی نشکسته بود. پاهام رو که تکان دادم فهمیدم به احتمال زیاد به خیر گذشته و جایی نشکسته. به روبروم نگاه کردم. دیدم چند متر جلوتر دوچرخه دو رنگم داره نفس نفس می زنه و چرخ عقبش همچنان روی هوا می چرخه. فوری یاد خرچنگ ها افتادم ولی رو زمین ندیدمشون. آرام آرام از جا بلند شدم. نزدیک بود از شدت درد گریه کنم. لباس هام پاره و خاکی شده بودند. احساس بدی داشتم. با خاک زمین و خون درون معجون سوزنده ای روی پوستم ساخته شده بود که رمق رو از من می گرفت. به اطراف نگاه کردم که کیسه وسایل رو پیدا کنم. کمی آنطرف تر روی زمین افتاده بودند. آرام آرام به سمتشون رفتم. خرچنگ ها هنوز توی کیسه بودن و داشتن وول می خوردن. شاید اونا هم ترسیده بودند. باز هم نفهمیدم! کیسه رو برداشتم و روی زمین به دنبال گوشی موبایلم گشتم. تقریبا متلاشی شده بود ولی وقتی باطریشو جا زدم دیدم هنوز سالمه! لنگ لنگان به سمت دوچرخه رفتم و سعی کردم از روی زمین بلندش کنم. وضعش بدتر از من بود! طفلکی گردنش شکسته بود!!!
کیسه رو از دسته آویزان کردم ولی نمی دونستم خودم رو بغل کنم یا دوچرخه رو؟ به دوچرخه نگاه کردم دیدم اون گردن شکسته داره بار کیسه و فلاسک و خرچنگ ها رو با تمام دردش به دوش می کشه، چرا من کمکش نکنم؟ در نهایت تصمیم گرفتم با دوچرخه همراه بشم و پای پیاده به سمت خونه بریم. تازه فهمیدم در رکاب زدن و دور شدن از خونه چقدر شتاب کردم...

***
پیاده روی همراه با درد زیاد و یک دوچرخه شکسته، این فرصت رو به انسان میده که به حوادث خوب فکر کنه. با هر قدم لحظه وقوع حادثه با درد و سوزش فراوان برام یادآوری می شد. بله دقیقا جیغ کشیدم! سراشیبی و سرعت دوچرخه و حواس پرت من که پیش خرچنگ ها بود و یک لوله به اون بزرگی و قطوری وسط پیست مخصوص دوچرخه سواری! یادم اومد وقتی خرچنگ رو برگردوندم تو کیسه، سرم رو بلند کردم و دیدم تو فاصله دو متری یک لوله سیاه به قطر حدودا بیست سانتیمتر عرض پیست رو قطع کرده! همزمان ترمز کردم، چرخ جلوی دوچرخه با شدت به لوله برخورد کرد، من و دوچرخه به هوا پرتاب شدیم، دوچرخه از دستم رها شد و چند متر جلوتر پرت شد، من هم با شدت خیلی خیلی زیاد به زمین کوبیده شدم! جالب بود که در لحظه سقوط حواسم بود که سرم رو بالا بگیرم که با صورت به زمین نخورم!!

***
فاصله من تا خونه هر لحظه بیشتر می شد. انگار یک نفر ته جزیره ایستاده بود و زمین رو از زیر پاهام می کشید. با هر قدم احساس می کردم دارم دورتر میشم! ولی بالاخره با هر جان کندنی که بود به خونه رسیدم. چراغ روشن حیاط فریاد می زد که مژگان هنوز بیداره. به محض اینکه در زدم، در رو باز کرد. انگار خیلی منتظرم بود. با خوشحالی گفت: خیلی به تلفنت زنگ زدم آنتن نداشتی. دوستم هنوز نیامده کاری براش پیش آمده بود. زنگ زد گفت تا چند دقیقه دیگه میرسـ...سـ...! تازه چشمش به لباس خاکی و پاره من افتاد. با اون لهجه شیرین بوشهریش گفت: چِه شدی تو؟ زِمین خُردی؟ و همزمان کمک کرد رفتم تو. قبل از اینکه سوال پیچم کنه با هیجان خرچنگ ها رو نشونش دادم. اونم همینجوری هی حرص می خورد و دنبال بتادین و باند و چسب زخم می گشت. داشتم براش توضیح می دادم که تو پیست چه بلایی سرم آمده بود و چقدر درد کشیدم که دوستش رسید. سریع رفتم تو حمام و به مژگان گفتم: بتادین پیدا کردی بیار!
تو حمام می شنیدم که مژگان داره جریان خرچنگ ها و زمین خوردنم رو برای دوستش تعریف می کنه. اون هم می خندید و باور نمی کرد که دو تا خرچنگ زنده تو خونه ما باشه! بعد از چند دقیقه، مژگان به کمکم آمد و با بتادین زخم ها رو شستشو داد. با هر قطره بتادین از شدت سوزش به خودم می پیچیدم و این بار واقعا گریه می کردم. دست و پام رو باندپیچی کردیم و روی پهلوم یک گاز استریل گذاشتیم و چسب زدیم!

***
از حمام که در آمدم احساس بهتری داشتم. دقایقی به این فکر کردم که چطور باید با دوست مژگان روبرو بشم؟ تنهایی رو ترجیح می دادم. از طرفی به این فکر کردم که تا خودم نخوام، مجبور به پذیرفتن هیچ کس و هیچ چیز نیستم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو پذیرایی و سلام کردم. با لبخند جواب داد. برای لحظاتی هر سه ساکت بودیم. بالاخره مژگان سکوت رو شکست و پرسید که چای می خوریم یا قهوه؟ من گفتم چای و دوستش قهوه خواست. حس خوبی از حضورش نداشتم. از من پرسید: تازه دوچرخه سواری یاد گرفتی؟ براش توضیح دادم که اینطور نبوده و در اون لحظه حواسم پرت خرچنگ ها شده بود. ولی بعدها به این نتیجه رسیدم که این دلیل نمیشه اگر کسی سوار دوچرخه تو پیست دوچرخه سواری بدون نور لامپ و زیر نور زیبای مهتاب، حواسش پرت چیزی شبیه خرچنگ بشه، یک نفر عرض پیست رو لوله کشی کنه و بره!
از طرز نگاهش و حرف هاش معلوم بود که هم دلش برام می سوخت که داشتم درد می کشیدم، و هم خیلی تعجب می کرد که چرا همچین بلایی سرم آمده! همین که فهمید جریان خرچنگ ها واقعیه از جا پرید. رنگش شد مثل گچ های زیر رنگ تازه ای که به دیوارها زده بودم! گفت: الان کجان؟ یادم افتاد وقتی به مژگان نشونشون دادم دیگه نگذاشتمشون تو کیسه! گفتم: نمی دونم همین جا تو اتاق باید باشن! با احتیاط همه جای خونه رو گشت. خرچنگ ها از ترس رفته بودن زیر مبل قایم شده بودند. دوست مژگان حتی جرات نمی کرد به سمتشون بره. دور از مبل ایستاده بود کنار دیوار و تماشا می کرد و فکر کنم از ترس به من می خندید!
در نهایت خودم خرچنگ ها رو گرفتم و به پیشنهاد دوست مژگان گذاشتمشون پشت در که برگردند پیش خانواده شون. دوست مژگان می گفت خرچنگ ها به سمت دریا برمی گردند و خودشون راهشون رو پیدا می کنند و به خونه می رسند.
اون شب، وقتی دوست مژگان رفت، فکر کردم درسته که از خرچنگ ها می ترسید ولی مهربان بود و برای خرچنگ ها و با هم بودنشان ارزش قائل می شد. شاید اگه تو شرایط فکری دیگری بودم حاضر بودم بیشتر بهش فکر کنم ولی اون روزها تشنه تنهایی و آرامش بودم و دلم نمی خواست کسی شریک تنهاییم باشه.
از خودم خجالت کشیدم که چرا خودخواهانه خرچنگ ها رو از خانواده خودشون دور کردم؟ موقع خواب، به هر طرف که غلت می زدم سوزش عمیقی رو احساس می کردم. با هر سوزشی یاد ترس خرچنگ ها می افتادم و به این فکر می کردم که شاید خرچنگ ها هم دوست نداشتند با من به خونه بیان و شریک تنهایی من باشند...

اسفند هزار و سیصد و نود




موضوع مطلب : داستان, کیش, مسابقه, جزیره, دوچرخه, خرچنگ, تنهایی, دوست, شریک, ماسه, دریا, اقیانوس, مهتاب

درباره وبلاگ


لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 0
  • بازدید دیروز: 7
  • کل بازدیدها: 25167