لاگ به لاگ جمعه 90 تیر 31 :: 3:9 صبح :: نویسنده : سمیک فرزاد
خدایا! چقدر دلم برای او و امثال او می سوزد. شاید در زندگیم، کمتر برای کسی دل سوزانده باشم و بیشتر به حل مشکل او فکر کرده باشم. اما، حال، به جایی رسیده ام که مطمئنم اگر تمامی مشکلات او را حل کنم، باز هم دردها و رنج ها و نداشته های گذشته اش می آزاردش. باز هم در تمام وسعت ذهنم جایی برای ترحم وجود خواهد داشت. از فرط تاثر به گریه رسیده ام... وقتی چهره افسرده اش را که حکایت از زندگی سختیست که پشت سر گذاشته می بینم، تنها و بی همدم، بی کوچکترین و بی ارزشترین همصحبتی، بدون ذره ای ابراز محبت شنیدن از سوی فرزندان و همسرش، و با وجود تمام فداکاری های بارز او، می فهمم که من کاری برای این همه از خود گذشتگی نکرده ام. نه تنها به او کمک نکرده ام، بلکه بارها طعنه اش زده ام، بارها قلب او را به درد آورده ام، و بارها به او حرفهای ناشایست زده ام، و پرخاش کرده ام. با این وجود، هر چه به او نزدیکتر می شوم، او خود را دورتر می کند. هر چه با او مهربان تر می شوم، او بیشتر نامهربان می شود و من می فهمم که چقدر ظرف من، تا ما نشده، کوچک است! چقدر از خودم بدم می آید... چقدر دلم برای این همه محبت بی پاسخ او می سوزد. حق دارد. حق دارد اگر تا پایان عمر نفرین کند. او تنهاست... با وجود درک همه اینها نمی توانم برای او مرهمی باشم، مرهمی که ذره ای از آلام او بکاهد، چون او خود نمی خواهد... یکم بهمن هزار و سیصد و هشتاد موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|
||||