سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لاگ به لاگ
جمعه 90 تیر 31 :: 8:26 عصر :: نویسنده : سمیک فرزاد

می گفت دورترین و شاید اولین چیزی که از تمام مدت زندگیش به یاد داشت، مربوط به زمانی بود که نهایتا دو ماهه بود. پدربزرگش با خواهرها و برادرهاش بازی می کرد. اون موقع دنیاش اریب بود و همه چیز داشت می افتاد! بعد از اون از دو - سه سالگیش یادش بود. یکسری کارت بازی داشتند که مشخصات دانشمندان و مشاهیر بزرگ روش نوشته شده بود. خواهر و برادرش اسم و محل تولد و زمینه علمی اونا رو یادش داده بودن و من هم با زبان شیرین کودکی اونا رو تکرار می کرد.

تو سه – چهار سالگی بعضی سوره های قرآن رو حفظ بود، مثل ناس. برای هر کسی که خونشون می رفت می خوند و چون بچه تپلی تمیزی بود خیلی دوست داشتنی می شد – البته ناخواسته – تقریبا کمتر کسی بود که وقتی خونشون می رفت، سراغش رو نمی گرفت. می گفت که پدرش هم دوران کودکی من رو بیش از همه دوست داشت...

تا اینکه به مدرسه رفت. البته قبل از مدرسه رفتن، به کمک خواهرش تا حدودی خوندن و نوشتن رو بلد بود. پنج ساله که بود برای ثبت نام در کلاس اول به دبستان رفت ولی چون سنش قانونی نبود ثبت نام نشد. بعدها فهمید که خواهرش توی شناسنامه اش یه کارایی کرد و من پنج سال و نیمه سر کلاس اول نشست. چون همه حروف و ارقام رو بلد بود، سر کلاس دل به درس نمی داد و همین شد عادتی که فکر کنه همه چیز رو بلده و اصلا سر کلاس نباید به درس گوش داد! به یاد داشت که معلم کلاس اول بهش می گفت که باید حروف رو صاف بنویسه و چون از عهده اش برنمی آمد، حروف رو با خط کش می نوشت.

روز اول مدرسه از بس عجله داشت، نزدیک بود پله ها رو چهار تا یکی کنه و پرت بشه پایین، ولی نشده! راستی یادم رفت بگم برای چی اینقدر زود به مدرسه رفت! خانواده اش اصرار داشت که من زودتر به مدرسه بره، چون مشکل آفرین شده بود!

یک روز که خیلی دوست داشت لذت دانش آموز بودن رو تجربه کنه، دنبال خواهرش که می خواست به مدرسه بره توی خیابان راه می افته. فقط یادش بود که یکی از دوستان پدرش پیداش کرد و به خونه اش برد. سوار تاب شد و براش میوه آوردند. دقیقا از زردی زرد آلوهاش یادش بود! و می گفت که مامان و باباش اومدن و من به سمتشون دویده!! تا به خونه برگرده!!! اینطور شد که اونا تصمیم گرفتند که تا مشکل حادی به وجود نیاورده به مدرسه بره و...

روزهای مدرسه خیلی زود گذشتند و من هم بچه خیلی خیلی خوبی بود ولی همچنان سر کلاس به حرف های معلم ها گوش نمی داد، چون فکر می کرد همه چیز رو بلده. سال پنجم موقع امتحانات نهایی بود که قضیه شناسنامه لو رفت و من مجبور شد متفرقه امتحان بده. با خانم هایی که سالها ترک تحصیل داشتند یا نهضت درس خونده بودن، یکجا امتحان داد و بالاخره با نمرات پایین و بالا قبول شد. به هر صورت گذشت.

می گفت سال دوم راهنمایی از درس دینی با نمره چهار تجدید شده! باور کردنش براش خیلی سخت بود و البته برای خانواده اش سخت تر. ولی اتفاق، افتاده بود! من افت تحصیلی داشت، اونم خیلی وحشتناک. بدتر از اون سال سوم راهنمایی بود که از درس اجتماعی و ریاضی تجدید شد. افتضاح کار اینجا بود که حتی شهریور هم قبول نشد و... مردود شهریور! تنها کلماتی که – شاید – باعث شدند سال بعد در همان پایه، رتبه شاگرد ممتاز رو کسب کنه. خیلی تلاش کرد و بالاخره موفق شد. موفقیت بزرگی بود. تازه داشت معنی خواستن، توانستن است، و یا اعتماد به نفس و اراده رو درک می کرد...

تا اینکه بالغ شد! می گفت دوران جالبی بود. احساس می کرد همه چیز رو می دونه. احساس خدایی می کرد. احساس می کرد هیچ قدرت مافوقی نیست! و البته فقط احساس می کرد...

ضمن این احساسات تخیلی و ماورایی، ذهنش معطوف به چیزهای جدیدی شد. دوست یابی! نخستین کار مثبتی که پس از بالغ شدن انجام داد ایجاد رابطه با آدم هایی بود که از جنس خودش نبودند، با دنیایی به جز خودش.

نفهمید کی وارد دبیرستان شد. فقط یادش بود که برای انتخاب رشته سال دوم دبیرستان، پنجمین انتخابش ریاضی بود، که من همان رو انتخاب کرد. علاقه من به ستاره شناسی باعث این انتخاب بود. البته دیری نپایید! شیطنت می کرد و شیطان درس نمی خواند. پس بهتر دید به جای اینکه بایسته و با نمرات لب مرزی دیپلم ریاضی بگیره و یا منتظر بشه بعد از سه ترم مشروط شدن، تغییر رشته بده، بعد از یکسال ریاضی خوندن به هنر و فنی و حرفه ای منتقل بشه! و شد. اما دردسرش زیاد بود. اول تصمیم گرفت طراحی صنعتی بخونه بعد با مشورت یکی از خواهرهاش گرافیک رو انتخاب کرد. از آنجا که پدرش دوست نداشت هزینه تحصیلش رو بده، با رفتن من به این رشته مخالفت کرد. ولی من دوباره تصمیم گرفته بود! خلاصه، خواهر بزرگترش هزینه تحصیلش رو تقبل کرد و این اولین ردپای او در کمک به تصمیم گیری های شخصی من بود. موقع ثبت نام باید رضایت کتبی والدین در پرونده می بود و از آنجا که چنین رضایتی وجود نداشت، با اصرار و توجیه و کلی تعهد کتبی، و در نهایت با نوشتن این جمله روی پرونده که: خانواده در جریان ثبت نام اینجانب قرار داشته اند، بالاخره موفق شد خانم مدیر را راضی کنه که من رو ثبت نام کنه! به هر زحمتی بود وارد هنرستان شد.

حالا در اندیشه کار کردن فرو رفته بود تا بتونه بخشی از مخارج تحصیلش را خودش تامین کنه تا کمکی به خواهرش باشد. و من وارد بازار کار شد. کارهای مختلف و البته با تنوع خیلی خیلی زیاد. حالا از درصد شیطنت هاش به طور موقت کاسته شده بود، چون هنر تا حدود زیادی خواسته هاش رو برآورده می کرد. ولی همیشه درگیر مشکلات ذهنی خودش بود.

چند سالی بود – تقریبا از سال اول دبیرستان – که تک و توک سیگار می کشید. و البته خواست خود من بود. دقیقا یادش بود اولین سیگاری که خرید، یک بسته سیگار تیر بود ولی یادش نبود کجا کشیده بودش! ولی به احتمال خیلی زیاد تو دستشویی حیاط خونه قبلیشون بوده! نمی دونست! به هر جهت من سیگار رو انتخاب کرده بود.

کم کمک خانواده اش داشتند از شیطنت های گاه و بیگاه من مطلع می شدند. گاهی به بدترین شکل به روش می آوردن و گاهی خودشون رو به نفهمی می زدند. ولی نکته مهم این بود که من بعد از سن بلوغ داشت عوض می شد. از وقتی که ذهنش درگیر مسائل خدا و دنیایی شد، دچار سردرگمی عجیبی شده بود. از طرفی یک عمر حرف های پدر و مادرش رو شنیده بود که در مذمت گناه و ستایش صواب صحبت می کردند، از طرفی هیچ کدام یا حداقل بعضی از حرف هاشون رو مطابق ذات و فطرتش نمی دید. داشت تناقض آشکاری رو بین حرف ها و عمل ها پیدا می کرد. تا اینکه با اتکا به ذات خودش و با تلاش برای فهمیدن دنیای خودش و بعد اطرافیانش، به چیزهایی رسید که دیگر کمتر نقطه مشترکی با حرف ها و اعمال خانواده اش داشت. من گرفتار تقابل شد!

بدتر از اینها، رفتار خانواده اش بود که نه تنها این افکار و دستاوردهای جدید را از من نپذیرفتند، که به نکوهش و سرزنش من هم قد علم کردند. اینجا بود که من برای دفاع از دست یافته هاش بیشتر بلند شد، و از آنجا که پدرها و مادرها فکر می کنند که بچه تا همیشه بچه است، سعی کردند با همان شیوه همیشگی خودشان، از من بلندتر و پر سروصداتر شوند. و این کشمکش ها و درگیری ها آنقدر ادامه پیدا کرد که به ریزترین صفات اخلاقی همدیگر حساس شدند. تا آنجا که این حساسیت ها به بدگمانی و بدبینی تبدیل شد. هردو! دو طرفه! و این شد که به سیگار کشیدن من هم پی بردند و شد آنچه نباید می شد! گرفتاریها، محدودیت ها، گرفت و بندها، همه از آنچه که بود، بدتر و بیشتر شد. اوضاع خیلی به هم ریخته ای شد. به هر صورت که بود دبیرستان هم تمام شد و من مدرک پیش دانشگاهی و کارآموزی رو هم گرفت.

کنکور هم شرکت کرد و مرحله اول رو قبول شد ولی تو مرحله دوم نتونست موفق بشه. بعضی رشته ها هم که مصاحبه داشتند و انگار آقای مصاحبه گر خیلی از من خوشش نیومده بود، که باز هم قبول نشد. به هر جهت از رفتن به دانشگاه صرف نظر کرد.

بعد از چند ماه دوباره جذب بازار کار شد. ولی هر بار، به هر جهت، از رفتن و همیشگی بودن در یک کار باز می ماند. باز همان دیوار تقابل من با خانواده، مقاوم تر از پیش خودنمایی می کرد. تفاوت فرهنگی و اعتقادی آنها، هر روز ریشه دارتر می شد و البته که فاصله هاشون هم بیشتر و بیشتر...

اما من می خواست که در این بین اگر برنده نیست، لااقل بازنده هم نباشد. پس هر چه از خانواده دورتر می شد، خودش را به اجتماع نزدیکتر کرد و بیشتر به روابط اجتماعی اهمیت داد. و خودسازی را به طور ریشه ای آغاز کرد. هر چه بیشتر این خود را می ساخت، بیشتر دچار مشکل اعتقادی می شد. گاهی کلافه از اینکه کدام حقیقت است به بیراهه می رفت، تا لااقل اگر شاهراه را نشناخت، راه های فرعی را بلد باشه! و اینها همه دسیسه ساز شد. چرا که من به اطلاعاتی دست می یافت که در خانواده اش کمتر کسی از آنها مطلع بود. کاملا منطقی است. وقتی از میان یک جمع فقط تو رونده باشی، پس فقط تو و فقط تویی که می دانی رفتن چیست!

اما خانواده و اطرافیان من این را درک نمی کردند، و نکردند. هر روز بیشتر از قبل، دیوار ساخته شد. دقیقا شبیه بادکنکی در حال ترکیدن. دقیقا مثل رشد یک گیاه هرز در پای یک دیوار که با خشت و گل چیده شده باشد. پس از مدتی دیوار، فرو خواهد ریخت و اتفاق خواهد افتاد! نه دیوار رو میشه حرکت داد و نه میشه گیاه رو جابجا کرد. تغییر خصوصیت هر کدوم منجر به مرگ اون خواهد شد...

خیلی طول کشید، خیلی زمان برد، و خیلی حوصله کرد تا بفهمد چه کار باید بکند. چیزی که در تمام این سالها به آن فکر نکرد و نخواست که فکر کند. باید بازیگر می شد! بازیگری که با حوصله، ایفای نقش می کند. مدتی اینکار را هم کرد. ولی از آنجا که ماه، هیچوقت پشت ابر نخواهد ماند و بالاخره باد خواهد وزید، بالاخره باد هم وزید!

بعد از اینکه مثلا شد آنچه که آنها می خواستند، آنطور که آنها می خواستند می رفت و می آمد – البته برخوردهای گاه و بیگاه را نادیده نمی شد گرفت، چون پیش می آمدند، به هر دلیلی - بعد از مدتی ورق برگشت. حساسیت ها زیاده شد. و اینبار من، نه شکست خورد، که فرو ماند! آنهم من مرتکب گناهی نشد. این اختلاف اعتقادی آنها بود که به پدر و مادرش می گفت که من دچار لغزش شده. و جبران مافات هم از نظر آنها ممکن نبود مگر اینکه کاملا مثل آنها می شد. به حدی فضا خفه و غبار آلود شد، که من خودش را هم دیگر ندید. خیلی فضای بدی شده بود. همه از هم دل چرکین بودند. هر کسی خودش را محق و دیگری را مقصر می دانست، حتی خود من. در حالیکه هر دو طرف هم حق داشتند و هم نداشتند.

در این گیر و دار بود که به فکر راه چاره ای برای مسائل موجود افتاد. خیلی دیر شده، ولی بهتر از هیچوقت است. راهی که در تمام این مدت به آن فکر نکرده بود. راهی که هیچوقت، قدم برداشتن به سمتش رو حتی در رویا هم نمی خواست ببیند، تنها راه حل تمام مسائل به نظر می رسید. نه از دریچه نگاه خود من، که در ذهن همه اینطور بود. خواهر، برادر، دوست، غریبه، آشنا، همه و همه بر همین باور بودند. و حالا، من، برای اینکه این ادامه راه را، شاید نبازد، باید بیش از این خوددار باشد و دقیق تر از این فکر کند. و بیشتر به این راه چاره بیندیشد.

شاید محلی که ایستاده، زاویه دید مناسبی نداره و باید جایگاهش رو تغییر بده. باید مدتی زیربنای این دیوار رو محکم تر کند و بعد آن را به جنبش درآورد. باید این فضا را بیشتر بشکافد.

یک فضای بی نهایت مثل دنیا و یک مکعب در مرکز این فضا مثل خانواده، عوامل فرسایش مثل فرهنگ و اعتقاد، باعث چند تکه شدن اضلاع این مکعب می شوند. از آنجا که چهارچوب خانواده یکی است و هیچ تکه ای نمی تواند به بیرون پرتاب شود – که اگر اینطور می شد، دیگر خانواده مفهومی نداشت – قطعات بر روی هم سوار می شوند. باید با هم سازگار شوند. در غیر اینصورت آنکه ضعیف تر و پایین تر است، حتما خرد خواهد شد. حالا این قطعات درون مکعب، درست مانند یک دیوار به یکدیگر فشار می آورند تا هر یک خود را بیشتر ثابت کند. من فکر می کرد هر چه بیشتر به هم فشار وارد کنند، هر دو، بیشتر خواهند فسرد و بیشتر خرد خواهند شد. پس بهتر است یک نفر اجازه دهد که دیگری در فضای خودش، حتی پرواز کند! فکر می کرد برای رفتن، نیاز به یک قدرت سوم وجود خواهد داشت.

حالا من در توازی مطلق با خانواده اش است. هیچگاه نمی تواند به قیمت از بین رفتنشان بماند و فضا را اشغال کند. نه به خاطر احساسی شبیه دوست داشتن، شاید به خاطر احساس انسانیتی که دارند. باید سعی می کرد به قدرتی تکیه کند و با او از فضای مکعبی با اضلاع موازی، خارج شود. شاید به فضای کروی شکلی برود که مثل یین و یانگ همواه در پی همند و هیچگاه در فکر خراب کردن و فرسایش دیگری نیستند.

فکر می کرد، اگر اضلاع هر مکعبی تراشیده شود و کمی از خشونت ها و تیزی هایش گرفته شود، می تواند به ابدیت کره ای برسد که تا همیشه باقی بماند.

من فکر می کرد به یک هسته منطقی و حاشیه ای پر از احساس، و شعف، و امید به زندگی مشترک رسیده باشد.

دهم بهمن هزار و سیصد و هشتاد و دو




موضوع مطلب :

درباره وبلاگ


لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 14
  • بازدید دیروز: 1
  • کل بازدیدها: 25933